_-_- کـــــلـبـــــه درویـــش-_-_

در دل کاخ مجلل خبر از عشق مجو -ــ-چون سعادت همه در کلبه درویشان است

_-_- کـــــلـبـــــه درویـــش-_-_

در دل کاخ مجلل خبر از عشق مجو -ــ-چون سعادت همه در کلبه درویشان است

الو؟ الو؟خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم !

الو؟ الو؟خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم ! 

 

 برای مشاهده متن لطفا به ادامه مطلب بروید...!!! 

الو … الو… سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمیده؟ (یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس ).بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم …
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
(فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانینه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
(بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت شکلک
اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما…
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد.
وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا…
چرا ؟
این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .
اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟
نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.                           
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .
مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟
مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد…؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
(خدا پس از تمام شدن گریه های کودک 

آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه…
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .
دنیا برای تو کوچک است …

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی…
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.

نظرات 3 + ارسال نظر
صبا یکشنبه 13 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ب.ظ http://www.lazeye-tanhei.mihanblog.com

سلام واقعا زیبا بود نظر دیگه ای نمی تونم بدم

دلارام سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:04 ب.ظ http://delaram360.blogsky.com

وقتی بزرگ میشیم خیلی چیا از یادمون میره.
یادمه وقتی کوچیک بودم رو زانوهای عموم می نشستمو به ریشش دست می زدم با غصه میگفتم عمو چا بعضی هاش سفید شده یعنی تو پیر شدی و ممکنه بمیری. میگفت نه باید همش سفید بشه. میگفتم کی همش سفید میشه. می گفت وقتی تو بزرگ بشی خانوم بشی قد بلند بشی ولی تو دلم میگفتم خدا من بزرگ نشم چون نمیخوام عمو بمیره!
چه خاطره ای برام زنده شد خطره ای که سالها فراموشش کده بودم.
موفق باشی

مریم چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:05 ب.ظ http://kolbedarvish72.blogsky.com

خیلی خیلی زیبا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد